از عطر بهارنارنج ِدستانش وقتی مرا در آغوش کشید، فهمیدم که بی شک بهشت روزی در دستان او بوده است که برای در آغوش داشتن من به زیر پایش افتاده است... و من صدای محبت را شنیدم، زمانی که در شب‌های بلند و خواب خیز زمستان به پای سرفه‌های تب دارم برایم لالایی می‌خواند..

و خستگی‌های روزانه‌ام را لابه به لای گرمای لبخند شیرینش چه ساده گم می‌کنم تا او با همان زبانِ پر از مهرش صدقه‌های محبت‌اش را قربانِ سرم کند..

رنگ نجیب تاره موهای سفیدش چه ساده گواه عمریست که به پای قدم به قدم روزهای زندگی‌ام ریخته است تا رشد کنم و ببالم تا درخت جوان دیروز و کهنه درخت امروز ثمرخود را با شادی در بهار زندگی‌ام به تماشا بنشیند در حالی که خود تابستان‌ها و پاییز‌های بسیاری را به سختی برای آسایش  روزهای نیامده من گذرانده و حال در آستانه‌ی زمستان زندگیش دل نگران‌تر از دیروز‌های دیروزش برای فردا‌های فردای من است و عطر زندگی را گاهی  لابه لای پیراهن‌هایی که کهنه می‌مانند تا لباس‌های من نو تر از نوهایم شوند می‌بویم و گاهی در میان بوی محبتی که به پای غذایی که برای دردانه فرزندش آماده می‌کند در کناره گرمای شعله‌هایی که عرق را بر پیشانی بلند و پر از چروکش می‌نشاند تا باز به یاد آورم این زن همان است که او را ضعیف ونحفیش می‌خوانند... 

آری اینطور نیست... او راحت‌تر از جوانمردها گذشت می‌کند و فداکار تر از تمام دهقانان از شیره‌ی جانش جان می‌دهد و بهتر از تمام فرهاد‌های مجنون؛ شیرینی لیلی بودن را به ما می‌چشاند و مکتب عشق را در دامنش بر پا می‌کند.

مادر بی شک قهرمان‌ترینِ قهرمانان و اسطوره‌ترین اسطوره‌هاست...و الهه‌ای به نام عشق...